عاطفهی برادری نتوانست از آتش شعلهور کینه جلوگیری کند و مهر و لطف برادر نتوانست انقلاب کوه آتشفشان ناراحتی او را برطرف سازد. ترس از خداوند و رعایت حقوق والدین در روح قابیل اثر نگذاشت و اوّلین جرم روی زمین انجام گرفت.
در یکی از ساعتهای همین روزگار به علّت یک حرکت ناچیز روح سرکش، جنایت واقع گردید و هابیل با دست برادر خویش کشتهی دیوانگی، نادانی و انتقام شکست عشق شد ودر مقابل قابیل روی خاک افتاد!
آدم که به آسمان چشم دوخته بود و ستارهی چراغ زندگی هابیل را نگاه میکرد که ناگهان این ستاره در افق ناپدید شد؛ لذا آدم وحشت زده شد و با جدّیت به دنبال فرزند خود پرداخت. به همین منظور نزد قابیل رفت و از وی در مورد برادرش سؤال کرد ولی قابیل با بیاعتنایی و خشونت گفت:من ضامن، نگهبان و حافظ او نبودهام.
آدم از روش قابیل فهمید که فرزندش کشته شدهاست؛ لذا با غم و اندوه، سکوت را پیشهی خود ساخت و آتش شعلهوری را که از غم دست دادن نور دیدهی خود تحریک میکرد، در نهاد خود نگهداشت و در دل خود گفت:به روح خویش تسلیت میدهم. یکی از دو دست من معیوب گردید و باز نمیگردد.
درسی که از کلاغ آموخت!
هابیل نخستین کسی بود که در روی زمین به قتل رسید. قابیل نمیدانست چگونه کالبد برادر خویش را پنهان سازد؛ لذا برادر را داخل پوستی کرده و بادوش به اینطرف و آنطرف حمل میکرد.
به پاس احترام این بدن پاک، باید لطف خداوند ظاهر گردد و قانونی برای بشر به وجود آید که احترام آدم و فرزندانش را حفظ کند. اکنون باید قابیل درسی بیاموزد. اینانیان مغرور و نادان چارهای به دست بیاورد. او لایق وحی خداوند و الهام نیست. قابیل باید شاگرد کلاغی سیاه شود! او باید بیچارگی فهم خود را در مقابل هوش این حیوان ضعیف آزمایش کند. او باید در این درس دردناکی که با کمال ذلّت و حقارت و شکنجهی قلبی میآموزد، شخصیّت خود را از دشت بدهد.
خداوند برای انجام اهداف بلند، دو کلاغ سیاه را فرستاد و هر دو به جنگ پرداختند. یکی از این دو کلاغ دیگری را کشت و با منقار خویش قبری برای کلاغ مرده حفر کرد و بدن آن را در زیر خاک پنهان ساخت. اکنون قابیل پشیمانی و حسرت خود را دریافت و فریاد زد:ای وای برمن! آیا من عاجزم که مثل این کلاغ باشم و بدن برادر خویش را بپوشانم؟!